۲۰ تیر ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۱
یک هیئت متفاوت!

روایتی از یک شب محرم در یک مرکز شبه خانواده

زنگ می زنم به مدیر موسسه. امشب مجلس ساعت چند تا چند است؟ می گوید: از اذان مغرب و عشاء شروع می شود تا ساعت ۹. با خنده می گویم شام هم میدین ایشالا دیگه؟ می‌گوید حالا شما بیا!

تمام تلاشم را می‌کنم وقت را طوری تنظیم کنم اول برنامه برسم آنجا. خانه مشیز. یکی از ۸۰خانه‌ای که در استان تهران میزبان کودکان فاقد سرپرست موثر است. کودکانی که به علت‌های مختلف، چند صباحی را از خانواده خود دور هستند و در کنار یک تیم مراقبتی در خانه‌های شبانه‌روزی بهزیستی زندگی می‌کنند. همان خانه‌هایی که به آن «مرکز شبه‌خانواده» هم گفته می شود. البته سالهای دور یعنی حدود ۳۰ سال پیش اسمش بود پرورشگاه. اما بعلت این که کارکرد مناسبی نداشت هم اسمش عوض شد هم رسمش! اسمش شد مرکز شبه‌خانواده(و امروز خانه) و رسمش هم از نگهداری تعداد بالای کودکان و نوجوانان رسید به میانگین ۱۴ نفر در هر خانه.

تلاشهایم معکوس جواب داد و ساعت ۸ و ۸ دقیقه توانستم راه بیفتم! راننده محترم تاکسی هم انگار هیچ عجله ای نداشت. مسیریاب هم به نظرم بیشتر دسته یاب و هیئت یاب بود امشب! از هیچ ترافیکی چشم‌پوشی نکرد و انداختمان پشت صفوف به هم فشرده موکب‌هایی که نذری می دادند. ساعت ۸ و ۵۹ دقیقه رسیدم درب خانه. خانه‌ای که هیچ نشانی نداشت چون یکی از همان تغییر رسومات این بوده که بچه ها بتوانند در بافت اجتماعی محله زندگی کنند، مدرسه بروند و با هم سالانشان معاشرت داشته باشند. بنابراین نباید تابلو باشد و تابلویی داشته باشد.در میزنم و داخل می شوم. بنر هیئت داخل حیاط برپاست. هیئتی که بیش از دو سال است به همت برو بچه های خانه و مربیانشان دوشنبه شبها برپاست و در محرم هم دهه اول. رسیده ام وسط مراسم سینه زنی. چند نفر بزرگتر و یک روحانی کنار هستند و نوجوانها میاندار. شب چهارم است اما محور سینه زنی «علی» است. «بابا علی»... نمی دانم وقتی بچه ها هم می گویند «بابا علی» همین حس من را دارند یا حسشان متفاوت است؟

مداحان برنامه را می شناسم. دو نفر از بچه هایی که همین اربعین پارسال همراهمان بودند در پیاده روی اربعین. مراسمی که دو سال است در سازمان به راه افتاده و هر سال حدود ۱۵۰ نفر از نوجوانان به این سفر معنوی می روند. چند نفری از بچه هایی هم که سال های گذشته از همین خانه مستقل شده اند، مهمان هیئت هستند.خیلی زود به دعای آخر مراسم می رسیم و رو به قبله و دعای فرج.چراغ ها که روشن می شود حال و احوال است با بروبچه هایی که بعضی شان را می شناسم و برخی شان هم برایم جدید هستند. از مدیر موسسه می پرسم بچه ها چند نفر هستند؟ می گوید الان ۱۴ نفر. چند نفرشان هم جدید هستند.

می رسیم به بخش پایانی مراسم و شام. اولین قیمه محرم امسال قسمتمان می شود. سر سفره هم همان شوخی های همیشگی و یادآوری خاطرات گذشته به ویژه مصائبی که مداح عزیز مجلس سال گذشته در پیاده روی اربعین سرمان آورد! و البته التماس دعایش برای همراهی امسال. نوجوان جالب بود. نصف اردو مشغول استندآپ کمدی بود. در سخت ترین شرایط برنامه و زیر آفتاب سوزان مسیر، خنده از چهره اش محو نمی شد.

یکی از بچه ها هم که در آخرین افطاری حاج آقای رئیسی که سیزده بدر امسال برای بچه های بهزیستی در ریاست جمهوری برگزار شده بود به همراه یکی دیگر از بچه های مستقل این خانه حضور داشت، از خاطرات آخرین دیدار می گفت. ناگهان چقدر زود، دیر می شود... با این که مستقل شده امشب مهمان دوستان و مربیان سابقش است. سراغ رفیقش را که در افطاری همراهمان بود، می گیرم. رتبه زیر ۱۰۰۰ داشت و در یکی از بهترین رشته ها و دانشگاه های تهران مشغول است و حسابی درگیر. هم درس می خواند هم کار می کند. چند نفر دیگر از بچه های مستقل شده هم هستند. در بازار مشغول به کار شده اند. درس هم می خوانند. بچه های سرسختی که مطمئنم آدم های موفقی خواهند شد.

یکی از خیرانی که امشب حضور دارد تصویر مراسم دامادی یکی از بچه های چندسال پیش همین خانه را نشان می دهد. ماه پیش عقد کرده است. هر کدام از این بچه ها به جای خوبی می رسند، باعث خوشحالی است.

وقت رفتن است. شام تمام شده. چای هم نمی دهند! مطالبه چایی باعث می شود یادشان بیفتد آب جوش بگذارند. کم کم بازی فرانسه و اسپانیا دارد شروع می شود. نیمه نهایی جام اروپا. بچه های کوچکتر حاج آقا را رها نمی کنند. مشغول گپ و گفتند. مدیر موسسه می گوید این دهه را در مراسم ها شرکت می کند و پاسخگوی بچه هاست. هر کار می کنم تاکسی اینترنتی بگیرم نمی شود. اینترنت خط نمی دهد. بعضی بچه ها که قدیمی ترند می گویند: آقا فایده ای ندارد. اگر سیم کارت فلان دارید فقط در حیاط آنتن می دهد. بی خیال چای می شوم و راه می افتم سمت در.

سفارش تاکسی که می خواهم بدهم، اسم ایستگاه اتوبوس کمی پایین تر از خانه را که روی نقشه می بینم خشکم می زند: «ایستگاه پرورشگاه»! این را کجای دلم بگذارم. همه چیز عوض شده به جز نام ایستگاه اتوبوس که قطعا با بخشنامه بهزیستی عوض نمی شود! تازه بخواهند عوض هم بکنند چه بگذارند؟ «ایستگاه خانه» مثلا؟!

بالاخره یک راننده سفر را قبول می کند. یک پراید زرشکی خسته با چراغ های آبی با پلاک شهرستان. همزمان یکی از بچه ها با سینی چایی از در بیرون می آید. به راننده می گویم قسمت شماست بزن بغل یک چایی بخوریم. یک غذای نذری هیئت هم می رسد به راننده تاکسی.با بچه ها خداحافظی می کنم و راه می افتیم.

راننده پرسید: این جا کجا بود؟ می گویم: هیئت امام حسین(ع)

کد خبر 111637

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 11 =