حسین، راهی شده است به سوی سرزمین موعود. کاروان که رسید؛ اسبان از حرکت بازایستادند و حسین فرمود: " مردم! نام این سرزمین چیست؟
گفتند: غاضریه.
فرمود: آیا نام دیگری هم دارد؟
گفتند: نینوا.
فرمود: نام دیگر؟
گفتند: ساحل فرات.
باز پرسید، نام دیگری دارد؟
گفتند: کربلا.
نام کربلا که آمد امام آهی کشید و گفت: "دشت اندوه و بلا...
و تو یاد جملهای میافتی که زمزمهاش میکردی؛ " کربلا یک شهر نیست، عالم است.." و بی اختیار به یاد پیامبر و علی در غدیر.
آخرین حج بود. پیامبر، در بازگشت از سفر؛ در محلی به نام غدیر خم، توقف کرد تا همراهانش، گرد او آیند. گرما؛ بیداد میکرد. اصحاب، منبر سایهبانداری برای محمد ساختند. او بالا رفت و علی را فراخواند. چشمها، خیره مانده بود به دهان پیامبر و قدمهای علی.
محمد، سوال پرسید از مردم و جواب خواست. زمانش رسیده بود؛ خطبهای ایراد و دست علی را بلند کرد. با بالا رفتن دست؛ صدای مردم هم، بالا رفت به درود بر محمد و خاندانش... .
" ... مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا علیٌ مَولاه... " هرکه من مولای اویم پس علی مولای اوست.
پیامبر حجتش را بر مردم تمام کرده بود؛ همانجا در حجه الوداع. اما مردم عهدشکنی کردند در بیعت با پسر علی در کربلا...
الله اکبر!
اینجا هم؛ دستها حرف اول را میزند، چون غدیر علی و پیامبر. اما؛ در غدیر حسین، دستها بسته است و پاها در غل. دست پسر حسین و دختران و زنان.
اینجا؛ نسبت به همه جا بلندتر است؛ نسبت به علقمه، میدان نبرد، صفآرایی دشمن، مقتل شهدا و قتلگاه و از آن سو نسبت به خیمهگاه.
یادم آمد،گفته بود" کربلا اگر میروی، دیدنت که جای خود، شنیدنت را فراموش نکن! که شنیدنی است آن چه که میبینی، و دیدنی است آنچه میشنوی."
روی بالاترین پله تل، میایستم. میخواهم به قتلگاهی که زینب نگاه کرد، نگاه کنم؛ سخت است، خیلی سخت.
وقتی تصور میکنی زینب، چگونه تاب دیدن آورد؛خیره میمانی و مبهوت میشوی. از خود بیخود میشوی و گویا یخ زده میشوی در گرمای این تابستان!
"... دیگر حال خودت را نمیفهمی... هیچ نمیفهمی... زمزمههایت پایان ندارد و اشکهایت گویی به فرات وصل شده است...! "
فقط زمزمه میکنی: زینب! روایت "مقتل پسر حیدر را، عباس را، علی اکبر را، قاسم را، زهیر را، حبیب را، حرّ را، طفل رضیع را تو بخوان. روایت مقتل شهدای کربلا باشد برای تو زینب ...
روی بالاترین پله میایستم؛ یک دست به روی سر و یک دست سایهبان چشم تا خورشید نسوزاند، اما یاد عباس و حسین، دست از سر و صورتم میاندازد. ایستادهام تا دستان عباس را در دستان حسین تصور کنم بر فراز عرش.
تا حسین شهادت دهد و گواهی که بعد از او با عباس، سجاد، علیاکبر و... بیعت کنید. اما اینجا در کنار فرات چیزی جز دود و آتش نمیبینی و چیزی جز خون...
کفین عباس هم، از این بالا دیده میشود.
جایی که میگویند مقام دستهای علمدار کربلاست آن هم در دو گوشه جدا از هم. مقام "کف الایمن" و مقام " کف الایسر" آنجا که دست راست و دست چپ سقای تشنه لب از بدن جدا شده است و
شریعه، خوب حکایت این مقامها را به یاد دارد...
زائری میگفت: " در کف العباس به یقین خواهی رسید که یدالله فوق ایدیهم."
جهاز شترها و استران همه را جمع کردهاند نه برای بالا رفتن پسر پیامبر و ایراد خطابه که همه در آتش میسوزد. اینجا؛ در کربلای حسین، سخنی از بیعت با پسر فاطمه نیست.
کاروان را به صف کردهاند. دست یکی سنگ است و دیگری تازیانه و کودکان دست بر سر تا امان بخواهند از دستهای بیامان دشمن.
ایستادهای به درگاه حسین و نگاه میکنی به بارگاهش"حسین منی و انا من حسین". نیازی به روضه خواندن نیست! حسین، خودش روضه است، چشمهایت را که میبندی، انگار صدایی میشنوی "بای ذنب قتلت" یا حسین!
چشمهایت را که میبندی انگار میشنوی" انا القتیل العبرات" .
مهری فروغی
نظر شما