خانم افسانه غلامی، کارشناس بازنشستهی اداره کل بهداشت استان است و لیسانس بهداشت دارد. حدود ۱۸ سال پیش به جمع میزبانان مهمانان بهزیستی پیوست و تصمیمگرفت از کودکان ایزوله نگهداری کند. حالا که پنجاه و هفتمین بهار زندگیاش را پشت سر گذاشته، به یمن مهربانیها و لطافتهای روح مادرانهاش، هنوز چهرهاش و روحیاتش، بهاری است اگر چه خودش میگویدکه رفته رفته احساس میکند در آستانهی پاییز ایستاده است، هر چند من، خبرنگار مهر رضوی، فکر میکنم تواضع میکند که این حرف را میزند، او واقعا یک مادر نمونه است چون فقط در مرکز توانبخشی نرگس، ۱۰۳ فرزند دارد. راستی، چه کسی مادری به این بزرگی دیده است! اما او چنان بزرگ است که مانند درخت اناری که پر از میوههای شیرین باشد، شاخههایش فروافتادهاند و به علامت تواضع، سرشان را پایین گرفتهاند. او یک جملهی قشنگ میگوید که همهی هستیاش را در آن میریزد: من به دست تک تک کارکنان مرکز نرگس، بوسه میزنم، چون اگر هم افتخاری نصیب مرکز من باشد، حاصل کار آنها است.
باید بهترین یا یکی از بهترین ها باشی
ما تقریبا بیخبر به مرکز رفتیم. آدرس مرکز، چندان سرراست نیست و نسبتا پرت افتاده است. خود خانم غلامی هم میگوید: ما از مرکز جماعت خیلی دور افتادهایم و افراد زیادی نیستند که ما را بشناسند و با کارمان و بچههایمان آشنا باشند.
ولی در نگاه معنوی، این واقعیت ندارد. خانم غلامی، در اواخر گفتگویش با من که حدود ۴۰ دقیقه طول کشید، این راز را آشکار کرد: «مطمئن هستم که آن کسی که به همهی ما نظارت دارد، همیشه و به طور دائم، مراقب من است و همه چیز را میبیند، پس ما چندان از مرکز توجه دور نیستیم».
در مرکز نرگس، همهچیز مرتب، تمیز، عالی، استاندارد، پاک و پاکیزه، منظم، شسته و رفته، شیک و زیبا است. محیط مرکز، واقعا تمیز و دیدنی بود. همه جا برق افتاده بود و از هیچ جای این محیط نمیتوانستی تشخیص بدهی که بچههایی اینجا هستند که اختیار ادرار و مدفوع ندارند و در تمام زندگیشان باید پوشک تنشان باشد. من قبلا هم به محیطهای مشابه نرگس رفتهام، اما الحق و الانصاف، هیچ مرکزی را تا به حال به این تمیزی ندیدهام؛ پاک، تمیز و زیبا.
خانم غلامی میگوید: ۳۸ نفر اینجا کار میکنند. در هر شیفت کاری ۹ نفر مراقب و دو پرستار، یعنی در دو شیفت کاری، ۴ پرستار و ۱۸ مراقب. علاوه بر اینها یک آشپز، یک نیروی خدماتی، ۲ نفر نگهبان، مسؤول فنی، مدیر داخلی، مربیان آموزشی و ورزشی، کار درمان، گفتار درمان، پزشک عمومی و پزشک متخصص. یک کادر کامل و بدون نقص. همهی این جوانب را که میسنجم، میبینم کار خانم علامی و کارکنانش، حتما فلسفه دارد. از ایشان دلیلش را میپرسم. خانم علامی، نظرش این است که «یا نباید کاری را شروع کنی، یا وقتی شروع کردی، باید بهترین یا یکی از بهترینها باشی».
چقدر یارانه میگیرید و چقدر هزینه دارید؟
جواب: ۱۱۰ میلیون یارانه میگیرم و ۴۸ میلیون فقط حقوق میدهم. آنهم حقوق ناقص. اینجا کارمندان فداکاری دارم که برای دو شیفت کار، فقط یک شیفت حقوق از من میگیرند. اگر بخواهم حقوق کامل بدهم، باید تمام یارانهی بهزیستی را به اضافهی یک چیزی از جیب خودمان بگذاریم بدهیم به پرسنل. و اگر هزینههای دیگر را در نظر نگیریم.
چه هزینههایی؟
دارو که خیلی زیاد و متنوع است، پوشک که قیمتش سر به آسمان میزند، هزینههای سرسامآور بیمارستان که هم از نظر تعداد و هم از جهت نحوهی درمان و طول درمان مددجویان، هزینههای بالایی دارد. و غذا، مایحتاج عمومی، بیمهی کارکنان که تقریبا ۱۵ میلیون میشود، آب، برق، گاز و هزینههای دیگر. راحت بگویم اگر کسی اهل اقتصاد باشد، حتما وارد این کار نمیشود. این کار اصلا توجیه اقتصادی ندارد. من اینجا اجاره نمیدهم. قبلا در یک ساختمان اجارهای توی رضا شهر بودیم که شرایط محیطی و فیزیکی مناسب نبود و بچهها اذیت بودند. این زمین ملک خانوادگی است و خودم آمدم با پول خودم اینجا را ساختم، نقشههای بهزیستی را گرفتم و اینجا را طبق استانداردها ساختم. اگر قرار باشد اجاره هم بدهیم، باید دو برابر آنچه از بهزیستی میگیریم، هزینه کنیم. چون بیشتر خانوادههایی که باید ما به التفاوت شهریهی خصوصی و یارانه دولت را بدهند، بسیار ضعیف هستند و مواردی بوده که کودک فوت کرده و خانوادهاش حتی هزینهی کفن و دفن بچه را نداشتهاند و خودمان این هزینه را تأمین کردهایم.
و البته میدانیم که بهزیستی، اعتباراتش محدود است و نمیتواند بیشتر از این کمک کند. ما هم به خاطر اینکه بخش خصوصی هستیم، حق تبلیغ نداریم. برای همین، افراد زیادی ما را نمیشناسند و از کار و بار و مرکز ما خبر ندارند و طبعا وقتی نشناسند کمک هم نمیکنند. این است که مشارکت مردمی ما خیلی کم است.
در همهی گوشه و کنار ساختمان، دوربینهای نظارتی نصب شده است. توجهم به دوربینها جلب میشود. به نظرم خیلی زیاد است. اما خانم غلامی نگاه دیگری دارد:
یک شیفت کاری که مستقیما خودم در مرکز هستم. بعدازظهر که به خانه میروم تا صبح روز بعد، تمام محیط مرکز را از طریق دوربینها که به تلفن همراهم متصل است، نظارت میکنم. تقریبا در تمام شبانهروز با اینکه مسؤول فنی یا جانشین او را در مرکز داریم، همیشه حواسم به همه چیز هست. خیلی شده که نصف شب، زنگ زدهام به مرکز که از حال و روز بچهها با خبر شوم. البته پرسنل من همهشان خوب کار میکنند، ولی معتقدم همیشه نظارت لازم است. میدانید چرا؟ این بچهها خیلی حساس هستند و چون نمیتوانند صحبت کنند باید شش دانگ حواسمان به آنها باشد. حتی یک لحظه غفلت از حال یکی از آنها، ممکن است یک حادثه در پی داشته باشد و باعث پشیمانی شود. این است که باید تمام ساعات و دقایق روز و شب، همه چیز تحت کنترل باشد.
حادثه؟ ذهنم میرود روی آتش و گاز و حوادث مشابه.
خانم غلامی میگوید همهچیز مرتب است ولی من که خبرنگار هستم خودم همه چیز را از نزدیک چک میکنم، کپسولهای آتشنشانی همه به روز هستند و شلنگ آتشنشانی را باز میکنم که ببینم کار میکند یا نه. میبینم که سیستم اعلام حریق دارند و برای شرایط اضطراری، همه چیز را برنامهریزی کردهاند. طبقهی بالا را به مددجویان مرکز دادهاند که از نور آفتاب و هوای تازه بهرهمند باشند و طبقهی همکف، بخش اداری است.
در داخل خوابگاهها، تختها، فاصلهها، کف راهروها، پنجرهها، نورگیرها، تهویه، دربها، اتاق بازی، اتاق کاردرمان و سایر بخشها همهچیز مرتب است. همهی پرسنل ماسک دارند و از یک فاصلهی معین به من و عکاس مجله نزدیک نمیشوند. ما را هم نمیگذارند به بچهها نزدیک شویم.
خانم غلامی میگوید: از شرایط بسیار دشوار آغاز کرونا تا امروز به خاطر سختگیریهای بهداشتی که داشتیم، خوشبختانه تا حالا حتی یک مورد هم فوتی کرونایی نداشتهایم. ولی همینجا باید از مربیان، مددیاران و همهی پرسنلم تشکر کنم که بعضی وقتها بوده که چند نفریشان روزهای متوالی به خانه نرفته و همینجا کنار بچهها ماندهاند.
مراقبان و پرستاران اینجا روح مادرانه دارند
باور کردنی نیست که این مراقبان و پرستاران، بچهها را اینقدر دوست داشته باشند، اما خانم غلامی، شواهدی دارد که میگوید اینها روح مادرانه دارند و خیلی از آنها مددجویان ما را حتی بیشتر از بچهها و خانوادهی خودشان دوست دارند چون بیشتر ساعات روز را کنار اینها میگذرانند و شاید به این اندازه، در خانه و کنار خانوادهی خودشان نیستند.
خانم غلامی میگوید: یادم هست وقتی یکی از بچهها فوت کرده بود و پرستار او حتی بیشتر از پدر و مادر کودک، گریه و ناراحتی کرد و تا یک هفته به مرکز نیامد، میگفت نمیتواند جای خالی این کودک را تحمل کند. بله، اینها تا این حد به این بچهها وابسته میشوند و عاشقانه از آنها مراقبت میکنند.
مددجویان اینگونه مراکز بسیار خاصاند. آنها نه صحبت میکنند و نه زبان گفتار دارند. نیازهایشان بسیار است و انعکاسشان گیاهی است و ارتباطشان غالبا از طریق چشم و دست است. و فقط مادران هستند که میتوانند قدرت چشم و دست را در ارتباط احساس کنند و معنای حرکات انگشتان و مردمکهای چشمان قشنگ این کودکان را بفهمند و به زبان عشق، پاسخ بدهند.
خانم غلامی میگوید: وقتی کاری برایشان انجام میدهی، وقتی دست نوازش روی سرشان میکشی، وقتی آب یا غذا در دهانشان میگذاری و وقتی بغلشان میکنی، با نگاه چشمانشان یا با مظلومیت حرکات چهرهشان در درونت چنان محشری بپا میکنند که گفتنی نیست.
مراقبت از این کودکان واقعا سخت است. کوچکترین و سادهترین اعمال حیاتی آنها، نیازمند مراقبت است. حرکات بدن، حرکات دست و پا، حرکات سر و دهان، نفس کشیدن، آب خوردن، آروغ زدن، قورت دادن لقمه، ترشح بزاق، دستشویی کردن، خارج کردن باد معده، ابراز درد و رنج و همهی افعال و احساسات دیگری که توسط ما افراد عادی و غیر معلول، با عقل ادراک، با احساس نشان داده و با زبان بیان میشود، در این کودکان، معنا و مفهوم خاص دارد و صحیح و غلط بودنش نیازمند تشخیص تخصصی و مراقبتی است.
اینها واقعا فرشتگان آرامی هستند که مانند گیاهان سبز، نیاز به مراقبت دائمی دارند و به همین خاطر است که وقتی از خانم غلامی میپرسم آیا نتیجهی کارها و زحمات خود و همکارانتان را در زندگیتان دیدهاید، میگوید: بارها و بارها شاهد نشانهها و علائمی بودهام که مرا مطمئن میکند و همهی تردیدها را از بین میبرد که حتما حتما کسی که در آن بالا نشسته و همهی کارهای ما آدمیان را نظاره میکند، من و همکارانم را به دقت زیر نظر دارد و همیشه مراقب و همراه ماست.
من یک حلقه از زنجیره ام
وظیفه و شغل یک چیز است و درگیر احساس شدن چیز دیگر. تقریبا تمام افرادی که در مرکز دیدم خانم بودند و طبیعی است که محیط، مادرانه و زنانه است و چون این طرف هم کودکان هستند، طبعا احساسات و عواطف، حرف اول را میزند.
خانم غلامی میگوید: من خیلی شبها را تا سحر خواب ندارم و نگران بچهها هستم. شبهایی که هوا سردتر است با نگرانی به مرکز تلفن میکنم و از مراقبان میخواهم مراقب بچهها باشند و حسابی گرمشان کنند، مبادا سرما بخورند، آنها زبان بیان مشکلات شان را ندارند و ما حتما مسؤولیت وجدانی داریم. من میخواهم طوری به این بچهها خدمت کنیم که وقتی از این دنیا رفتیم بتوانیم در مورد کارمان جواب بدهیم.
بالاخره وقتی صحبتهایمان با خانم غلامی به دقایق پایانی میرسد میگوید: تنها دعایم این است که خدایا به من آرامش بده که بتوانم راه را ادامه دهم. واقعا نگرانی و دغدغهی زیادی را تحمل میکنم. هم من و هم همکارانم، فشار زیادی را تحمل میکنیم و بسختی در این کار دوام میآوریم. یکی دو بار به فکر واگذاری مرکز افتادهام ولی قسمت نبوده و کسی به میدان نیامده. گاهی هم فکر میکنم که من کارم همین است و باید همینطور کنار این بچهها باشم تا روزی که توانش را داشته باشم. ولی این اواخر واقعا فکر میکنم که دیگر توانش را ندارم و نمیتوانم ادامه دهم.
این هم صحبتهای پایانی خانم غلامی: کار در مراکزی مثل اینجا کار تیمی و گروهی است. من یک حلقه از زنجیرهام. پرسنلی که اینجا هستند این زنجیره را درست کردهاند. هر کدام از این حلقهها اگر درست کار نکنند تمام کار از هم میپاشد. بدون همکاری و همراهی با هم، کار این بچهها پیش نمیرود. اینجا کار سیستمی است. از خدمات تا نگهبان و پزشک، همه باید کمک کنند که این خدمت ها انجام شود. من ضمیمانه از همهی همکارانم تشکر میکنم.
نظر شما