در رسانه | برای «عشقی» که روز و ماه و سال نمی‌شناسد

ایسنا/قزوین یک سال است که عشق برایم معنای متفاوتی پیدا کرده است، یک سال است که عشق در هر دقیقه به شیوه‌ای جدید در نهانم آشکار می‌شود و هربار وجودم را گرم‌تر از قبل می‌کند، رسم عاشقی چگونه است و چگونه می‌توانیم عشق بورزیم؟


۱۴ فوریه را «روز عشق» نام نهاده‌اند و بیش از یک دهه است که به این روز در کشور ما هم پرداخته می‌شود. دوهفته‌ است که ذهنم درگیر روز عشق است، روزی که باید قدردان عشقمان باشیم، تصویر عاشقان جوانی که از هفته‌های قبل برای این روز برنامه‌ریزی کردند را ازنظر می‌گذرانم، جوانانی که به دنبال اثبات عشقشان هستند و اغلب با خرید خرس و شکلات به استقبال عشقشان می‌روند، شکلات‌های خارجی که در جعبه‌های طراحی شده با قیمت‌های گزافی به فروش می‌رسد هم به کمکشان آمده تا فریاد عشق را سر دهند؛ جعبه شکلات که ارزان‌ترین حالت آن ۱۰۰ هزار تومانی و لاکچری ترین آن چندمیلیونی است.

هرچقدر ولنتاین برای عاشقان جوان جدی است همان‌قدر دسته دیگری از مردم پایه و اساس این جشن را اشتباه و ریشه آن را مسیحیت می‌دانند که سابقه آن به کلیساهای کاتولیک برمی‌گردد، کشیشی که به‌صورت پنهانی عشاق را به هم می‌رساند و حالا به یادبودِ آن‌همه جسارت، ولنتاین در اغلب کشورها با هدیه گل سرخ و یک کارت‌پستال گرامی داشته می‌شود و روز عشق ورزیدن است.

۱۴ فوریه روز عشق است، اما چه چیزی را می‌توان بهای عشق دانست، چه هدیه‌ای می‌تواند عشقمان را ثابت کند؟ به یک سال گذشته فکر می‌کنم عشق برایم معنای دیگری پیداکرده است، معنایی شگرف؛ از زمانی که کرونا آمد عشق و عاشقی بیشتر شد، یاد گرفتیم که کنار هم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم، دانستیم که بودن در لحظه را باید قدر بدانیم و عاشقی کنیم.

شاید دیگر عشق و عاشقی رومئو و ژولیت را در نگاهم نمی‌بینم اگرچه عشقشان برایم ارزشمند است اما حالا عشق را در دستانی می‌بینم که گرمابخش وجودی است، عشق را در چشم‌هایی می‌بینیم که در گرماگرم وجودم رسوخ کرده است، عشق را حسی می‌دانم که بار از روی دوشم برداشته است، من عشق را در دوردست‌ها پیدا کردم، به‌راستی عشق را باید از که آموخت؟

 «بی‌عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود» این زمزمه‌ای است که مرا به دنیای صبیه پرت می‌کند، صبیه نه کافه رفته بود نه خرسی کادو گرفته بود، او اصلاً نمی‌دانست ولنتاین چیست اما عشق را برایم معنا کرد.

عشق را در چشمان صبیه دیدم، کیلومترها دورتر از شهر، حوالی کوهستان در دل طبیعت، همان‌جا که از «حسرت‌های زنانه‌ای که مردانه جان می‌دهند» نوشتم، عشق و عاشقی صبیه و برجعلی که باهم فرار کرده بودند و حالا با داشتن ۶ فرزند معلول هنوز هم کنار هم هستند و به پیمانشان وفادارند؛ حقیقت ندارد زمانی که انسان پیر می‌شود از رؤیاهایش دست می‌کشد صبیه هنوز هم‌دلش عشق می‌خواست، هنوز هم می‌خواست با برجعلی عاشقی کند، خنده‌های قطع نشدنی صبیه در همان عکس یادگاری آخرمان و جمله‌اش که می‌گفت «خدا خیرتان بده بعد از سال‌ها بغلم کرد» نور عشق را در دلم روشن می‌کند.

از صبیه دور می‌شوم، کوه‌ها و جاده‌های زیادی را طی می‌کنم، به یکی از روستاهای تاکستان می‌رسم، اینجا هم خبری از زرق‌وبرق‌های کافه‌ای نیست، اینجا زبان عشق ساده‌تر از شکلات پیچ‌های گران‌قیمت است، اینجا عشق است که بهای گرانی دارد.

اینجا عشق را در چشمان «مامانِ ریحانه» دیدم همان روز که از قصه «مامانِ ریحانه»؛ روایت زنی عاشق در همین حوالی... نوشتم، همان عشقی که روح مامان ریحانه را بزرگ کرده بود، ریحانه معلول جسمی و ذهنی بود و بیش از نیمی از زندگی‌اش را در بیمارستان‌ها گذرانده بود؛ عشق را در نگاه مامان ریحانه پیدا کردم عشقی که در باکسی کادوپیچ نشده بود اما ۱۲ سال از زندگی‌اش را وقف ریحانه کرده و خودش را فراموش کرده بود.

مامان ریحانه می‌گفت: ریحانه همه زندگیمه و بزرگ‌ترین ترس زندگی‌ام از دست دادن ریحانه است، همیشه و همه‌جا باهمیم، به خاطر ریحانه بود که خیلی از کارها را یاد گرفتم و اعتمادبه‌نفس پیدا کردم، خودش را با ریحانه پیداکرده برای همین است که همه او را فقط با یک اسم صدا می‌زنند مامانِ ریحانه؛ عشقی با حسرت‌های ۱۲ ساله مثل نقاشی کشیدن و بازی کردن ریحانه. اما همچنان پرگداز بود و هیچ شمعی نمی‌توانست پا به‌پای آن بسوزد.

کمی آن‌طرف تر در گدازه‌های داغ کوره‌های آجرپزی عشق را پیدا کردم، همان‌جایی که از دخترانی که آرزوبه‌دل می‌مانند نوشتم، از پروانه، شریفه، خدیجه از همه دختران کوچک عاشقی نوشتم که پنهانی از رییس کوره برای خودشان خانه‌ای از آجر درست کرده بودند و تمرین عشق و عاشقی می‌کردند، طنازی‌های دخترانه‌شان در میان شلوغی آجرها گم‌شده بود.

اینجا عشق رنگ و بوی دیگری داشت، دخترکان روی عرشه کشتی خیالی‌شان ایستاده بودند و موهایشان در باد می‌رقصید، از دیدن دریای پرتلاطم لذت می‌بردند، جایی که با خوشبختی فاصله زیادی داشتند اما عاشق هم بودند و به من یاد می‌دادند که چگونه می‌توان در بدبختی عاشقانه زیست و خوشبخت بود «اگر دقیقاً اینجا بایستی و دستانت را بازکنی انگار در کشتی در حال حرکت هستی و می‌توانی خوشبختی را حس کنی، ما هر وقت ناراحتیم اینجا سوار کشتی می‌شویم و تا جزیره آرزوهایمان می‌رویم».

از جزیره آرزوهایشان دور می‌شوم، بوی خشت داغ دیگر به مشامم نمی‌رسد، اینجا بوی بهار می‌دهد، بهار عاشقی «معلم» در فصل کرونا همان‌جایی که فاطمه رضایی معلم جوان ۲۸ ساله‌ای به عشق دانش‌آموزانش شهر را رها کرده بود و به دانش‌آموزانی که به هیچ بسته آموزشی دسترسی نداشتند آموزش می‌داد چگونه برای آرزوهایشان بجنگند و عاشق باشند.

از عشق به زندگی نوشتم همان‌جایی که از زهرا نوشتم همان‌که می‌گفت برای رسیدن به آرزوهایم، زنده‌ام، زهرا عاشق زندگی بود و در روزهای سخت کرونایی به‌عنوان پرستار بخش قلب فعال بود و دلش می‌تپید برای همراهی با بیماران، زهرا روزهای نوجوانی و جوانی‌اش را در سختی گذرانده و جنگیده بود تا دنیا و آرزوهایش را بسازد؛ با وجود اینکه ۵ سال از پیوند کبدش می‌گذشت اجازه نداده بود شعله‌های عشقِ به زندگی در وجودش خاموش شود.

کمی آن‌طرف تر از زنانی که با «قاب»‌هایشان زندگی می‌کنند نوشتم،عکاسان خانمی که عاشقانه مانده بودند در حرفه‌ای که همه می‌گفتند باید خیلی جان‌سخت باشی که در این حرفه دوام بیاوری»، «این شغل ذاتاً مردانه است»، «چه معنی می‌دهد که زنان از داربست بالا بروند و عکس بگیرند یا در جمعی از معتادان بنشینند و از آن‌ها عکاسی کنند»، «اگر می‌خواهی عکاسی کنی بهتر است عکاسی مجالس را بر عهده بگیری یا در آتلیه کارکنی» از عشق و عاشقی نوشتم که گاهی فراتر از حس دوست داشتن یک نفر است عشق به زندگی و کار.

اما گاهی نوشته‌هایم بوی غم گرفت از عشق‌هایی نوشتم که دیگر نیست از روزهای شاد «سمانه» با عقد به پایان رسید نوشتم، عشقی که در دوران دبیرستان با آشنایی پسری ۲۱ ساله شروع‌شده بود و رابطه‌ای پنهانی سرشار از عشق؛ سمانه با دیدن پسری که به او عشق می‌ورزید، تصور می‌کرد که درهای خوشبختی به رویش بازشده و حالا بعد از گذشت چند سال مهمان‌ِ خانه امن است، آن‌ها هرچند روز یک‌بار باهم به کافی‌شاپ می‌رفتند یا دست‌دردست در خیابان‌ها قدم می‌زدند و عشق را معنی می‌کردند اما حالا سمانه با چشمانی کبود، از عشقی می‌گفت که دیگر نیست.

نوشتم «هر زنی دوست دارد که دوست داشته شود، دوست دارد که دوست بدارد گاهی از همین‌جاست که بسیاری از خشونت‌ها اجازه پیدا می‌کند که مجاز شود، خشونت‌هایی که در امن‌ترین خانه‌ها رخ می‌دهد، خانه‌ای که با عشق ساخته‌شده، می‌شود مأمن درد و رنج زنی که بی‌پناه است چون می‌خواهد دوست داشته شود».

عشق را در نگاه مردی تنها در گوشه گرمخانه دیدم همان‌جا که از «پل خواب»هایی که در خانه میان‌راهی گم شدند نوشتم، رضا که از چنگال اعتیاد گریخته بود و می‌خواست دوباره عاشقی کند و همسرش می‌خواست به زندگی برگردد اما به آقا رضا گفته بود که باید سرپناهی تهیه کند و حداقل یخچال و فرش داشته باشد. عشق را در اشک‌هایی حلقه شده در چشمان رضا دیدم همان‌جا که می‌گفت ««اگر پول داشتم می‌رفتیم سرخانه و زندگی‌مان؛ حالا باید به فکر بدبختی بیرون شدن از اینجا هم باشم دیگر به‌جای اجاره خانه باید به پل و چادر فکر کنم، بدبختی ما تمامی ندارد!»

عشق را در چشمان سمیرا که یک‌بار آن را تجربه کرده بود  دیدم، او تحقق همه آرزوهایش را دررسیدن به عشقش می‌دید اما حالا تنها مانده بود و دیگر نمی‌توانست به کسی جز او فکر کند، این دختران تنها  که از فکر کردن به آینده نگران هستند اما دیگر شهامت عاشقی دوباره را ندارند.

عشق را نوشتم و زندگی کردم، در این سرمای زمستان است که قصه بافی های عشق خوب گرمم می‌کند، بیایید عاشقی کنیم قبل از اینکه دیر شود، بیاید اینجا پیمان ببندیم که عاشق می‌مانیم حتی بدون کافه، بدون گل و شکلات؛ که پایان خوش قصه عاشقی وصل یار است، یار هرچه نکوتر عشق والاتر، مانند عشق امیرحسین، همانجا که عاشقی را فریاد می‌کشید که مگر می‌شود ارباب نوکرش را نخرد؟

کد خبر 31893

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 8 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد