در رسانه| دنیای نادیدنی زینب؛ تاریک اما پر از نور امید!

گزارشی از جشنواره قرآنی بهزیستی / ورودش به دنیای بی رنگ و تاریک برمی گردد به حوالی سال ۸۱؛ زمانی که تنها ۱۲ سال داشته است. دنیایی که گرچه برای زینب در ابتدا ناشناخته و عجیب بوده اما هیچگاه نور امید را در دل او خاموش نکرده است.

خبرگزاری فارس_ تبریز، فائزه زنجانی: آهسته آهسته و در حالی که یک زن هم سن خودش، دستش را گرفته، وارد محل برگزاری مسابقات می شود.

مسئول هماهنگی به طرف سالن اصلی راهنماییش می کند. اما با اضطراب و لرزشی که در صدایش است، می گوید که می خواهد بیشتر تمرین کند. به کمک همراهش، گوشه ای نشسته و واکمن خود را درمی آورد.

آیات قرآن شروع به پخش شدن کرده و او هم همراه این صدا، شروع به بلند خواندن و تمرین می کند. حالا مسئول سالن به او می گوید که نوبتش شده و باید پشت میکروفون قرار گیرد اما او هنوز می خواهد تمرین کند.

آرام بلند شده و در طول مسیر هم واکمن را از خود جدا نمی کند. بلاخره به کمک زن همراهش که دستش را گرفته، روی صندلی می نشیند. با دستانش به دنبال لمس میکروفون است اما پیدایش نمی کند و از زن همراه می خواهد که میکروفون را به دستش بدهد.داور از او می خواهد که خود را معرفی کند. «زینب حسن پور هستم از میانه، حافظ ۱۹ جز از قرآن و نابینا». در وصف خود همین چند کلمه را می گوید و بلاخره در بین اضطراب هایش، مسابقه آغاز می شود.

داور چندین آیه را از جزء های مختلف پرسیده و او هم به خوبی از پس سوالات برآمده و با صدای بلند طوری که انگار واکمن هنوز کنار گوشش است، شروع به تلاوت می کند. بلاخره سوالات او تمام می شود و زن همراه دست او را می گیرد و از صندلی بلندش می کند. داور انگار که سوالی را از خاطر برده باشد. از زینب می پرسد بالای هیجده سال هستی دیگر؟ زینب هم کمی درنگ می کند، گویی متوجه سوال نشده و بعد از چند ثانیه با خنده می گوید:« بلی، سی و پنج سال دارم.»

بیرون از سالن مسابقات قرآنی خانواده بهزیستی استان به سراغش می روم. دیگر از استرس و اضطراب های چند دقیقه پیش خبری نیست و با زن همراهش مشغول بگو و بخند شده اند.

خود را معرفی کرده و می خواهم که اگر اجازه دهد، کمی با هم، هم‌صحبت شویم. زود دست به مقنعه و چادرش می کشد و به همراهش می گوید که خوب هستم؟ و زن همراه هم به او توضیح می دهد که مصاحبه به صورت تصویری نیست و راحت باشد.

«چه‌طور شد که شروع کردی به حفظ قرآن؟». این اولین سوالی است که از او می پرسم و زینب قصه ما، با خنده ای روی لب جواب می دهد.

«نابینا شدنم برمی گردد به حوالی سال ۸۱؛ زمانی که تنها ۱۲ سال داشتم. چون از زمان تولد قادر به دیدن بوده و بعدا نابینا شده بودم، در ابتدا بسیار بی قراری می کردم. قبل از آن آدم فعالی بودم؛ از آن هایی که در جایشان بند نیستند اما وقتی به خاطر از دست دادن بینایی، خانه نشین شدم، خانواده به حفظ قرآن تشویقم کردند اما متاسفانه امکانات و تجهیزات لازم را نداشتم.»از قرار نانوشته بین خود و خواهر و برادرش برای خرید خوراکی در ازای بلندخواندن قرآن می گوید و ادامه می دهد: « با خواهر و برادر کوچکم قرار گذاشتیم که من برای آن ها، خوراکی بخرم و آن ها در عوض برای من، آیات قرآن را با صدای بلند بخوانند و من دقیقا به همین طریق توانستم جزء ۳۰ قرآن را ازبر شوم.»«وقتی برای کار به باغ می رفتم، قرآن را با خود برده و لای درخت می گذاشتم و در زمان استراحت، آیاتی را تلاوت می کردم. آن زمان که کودک بودم، با خودم می گفتم مگر می شود کسی سوره بقیه را از حفظ باشد، حالا چه بماند حفظ کل قرآن. بعد از نابینایی هم، وقتی از تلویزیوین صدای تلاوت قرآن را می شنیدم، آرزو می کردم تا کاش من هم قرآن را ازبر بودم و همراه آنان می خواندم.»

در رسانه| دنیای نادیدنی زینب؛ تاریک اما پر از نور امید!

در رسانه| دنیای نادیدنی زینب؛ تاریک اما پر از نور امید!واکمنی که رفیق سال های سخت نابینایی‌اش شد

از رسیدن به آرزویش بعد از مدت ها و خرید واکمن توسط خانواده می گوید. «بلاخره بعد از سال ها یک واکمن برای من خریدند و همین واکمن کوچک، دوست و رفیق سال های نابینایی من شده بود و با آن، حفظ جزء ها را شروع کردم. اما طولی نکشید که توموری که به خاطر آن بینایی‌ام را از دست داده بودم، عود کرد و وقفه ای که به خاطر درمان بیماری ایجاد شده بود، باعث شد تا جزء های حفظ شده گذشته را از یاد ببرم.» اسم تومور که میاد، به چهره زن همراهش دقت می کنم. چشمانش پر از اشک شده و خوب است که زینب متوجه این چشمان گریان نیست. از زینب می خواهم که اگر دوست داشت بیشتر در مورد این بیماری و دلیل نابینایی‌اش برایمان بگوید. این سوال را که می پرسم، یکهو انگار پرت می شود به سال های کودکی و روزهایی که قرار بود بعد از آن، وارد دنیای دیگری شود. دنیایی نادیدنی! « پاییز ۸۱ بود و ماه رمضان آن سال افتاده بود آبان ماه. می خواستم قرآن بخوانم. دیدم نمی توانم کلمات را از هم تشخیص دهم. موضوع را به پدرم گفتم و با هم راهی چشم پزشک شدیم. البته قبل از آن هم گاه و ناگاه سردردهایی داشتم اما دکتر تنها به تجویز چند دارو بسنده می کرد اما این بار، پزشک من را به انجام آزمایشات بیشتر و عکسبرداری از سر و جمجمه‌ام ارجاع داد. دکتر با دیدن جواب آزمایشات، به پدرم گفته بود که از میانه به خانه‌تان در روستا برنگردید، از همینجا مستقیما راهی تبریز شده و پیش جراح مغز و اعصاب بروید.»

به گفته زینب، تومور سرش به حدی پیشرفت داشته که بلافاصله پس از رسیدن به تبریز، دکتر دستور بستری می دهد و همان شب هم زینب را عمل می کنند. « به حدی همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود که حتی مادرم را هم با خود به تبریز نیاورده بودیم. همان شب که من بستری شدم، پدرم من را به فرد همراه تخت بغلی سپرده و خودش دنبال مادرم می رود. تا آن ها بیایند، مرا به اتاق عمل برده بودند.»« قبل از عمل یکی از چشمانم کاملا سالم بود اما چشم دیگرم، کمی تار. اما بعد از عمل، چشم تارم، کاملا نابینا شده بود و آن چشم سالم هم دیدش کم اما باز هم تا حدودی قادر به دیدن بودم و کارهای شخصی را خودم انجام می دادم. دو هفته ای گذشت و وضع من حادتر شد و دیگر حتی نمی توانستم رنگ ها را هم تشخیص دهم. اما من همچنان امیدوار بودم و انگار نه انگار اتفاق خاصی افتاده چرا که دکتر بارها به من اطمینان داده بود که نگران نباشم و همه چیز، بهتر و بهتر خواهد شد.»

زمانی که می فهمد دیگر قادر به دیدن نیست

از حال و هوای خانواده در آن روزهای سخت می پرسم. « حال من در آن روزها خیلی بهتر از اعضای خانواده بود. مثل اینکه پزشک معالجم، واقعیت را به آن ها گفته بود و در این میان فقط من بودم که از قضیه خبر نداشتم. هر بار که از دکتر درباره وضعیتم می پرسیدم، میگفت یک یا دو ماه بعد بهتر می شوی و این وعده یکی دو ماه، هر بار تمدید میشد تا اینکه بلاخره به تدریج فهمیدم که وضعیت من دائمی بوده و دیگر خبری از بینایی نیست.»در عالم کودکی خوشحال بوده از اینکه دیگر کسی کاری در منزل به او نمی‌سپرد و مجبور نیست برای کار به باغ برود. «اما بعد از چند صباحی، بیکاری آزاردهنده شده بود. در خانه رادیویی هم نداشتم که لااقل به آن گوش دهم. از برنامه های تلویزیون هم آنچنان سردرنمی آوردم و کسی هم نبود که کنارم بنشیند و برنامه ها و فیلم ها را برایم توضیح دهد. کلافه شده بودم.»

نوبت به امید می رسد

اوضاع به همین منوال نمی ماند و زینب از کشف استعدادهای جدید در وجود خود و امید به آینده ای متفاوت خبر می دهد. « یک روز خواهر زاده ام با برادر کوچکم مشغول بازی بودند و به قول خودشان شعربازی می کردند. من را هم به جمع خودشان بردند و هر کدام، از خودمان شعری به بداهه می گفتیم. همانجا جرقه جدیدی در زندگی من زده شد و فهمیدم استعداد زیادی در شعر و شاعری دارم. الان هم در حوزه شعر به شکل حرفه ای فعالیت می کنم.»ناامیدی را به یکباره کنار گذاشته و بعد از ۱۰ سال یعنی در سال ۹۱ به دنبال ادامه تحصیل می رود. « طرح جامع راهنمایی را همراه خواهرم خواندم. دیگر ضبط صوت هم نیاز نبود. خواهرم بلند بلند درس هایش را می خواند و من هم به دنبالش تکرار می کرد. هر دو در امتحانات قبول شدیم و پس از آن هم دوران دبیرستان خود را در یک مدرسه استثنایی در شهر تبریز ادامه دادم. آن زمان بیش از ۱۰ جزء قرآن را هم توانسته بودم حفظ کنم و تعطیلات تابستانی هم باز شروع به حفظ جزء های جدیدتری می کردم.»

زندگی بار دیگر فراز و نشیبش را نشان او می‌دهد

زندگی زینب هم پر از فراز ونشیب است؛ مثل همه زندگی های پر فراز و نشیب دیگر. « در دوره پیش دانشگاهی، یک شب در میانه شب از خواب پریدم. یک لحظه درد عجیبی در ناحیه سر و چشم و گوشم حس کردم. گویی که یک سوزن بزرگ را وارد چشم و گوش و سرم کرده و بارها و بارها آن را فشار می دهند. بلند شدم و به هم اتاقی های خوابگاه گفتم مثل اینکه من دچار سکته شده ام. به همراه سرپرست خوابگاه به بیمارستان رفتیم و مشخص شد، تومور سبب خونریزی در بخش های مختلف سرم شده است.»بعد از آن، اشعه درمانی و شیمی درمانی ها آغاز می شود و زینب کمی از ادامه راه خود برای تحصیل و حفظ جزء های بیشتر دور می شود. « حالا بعد از این اشعه درمانی و بهبود بیماری‌ام، شروع به تثبیت و ترمیم حفظیات خود از قرآن کرده ام. هر چند سردردها مانع از خواندن بیشتر از دو یا سه صفحه قرآن در روز می شود اما دوست دارم تمامی جزء ها را یک به یک حفظ و مرور کرده و در انتها هم حافظ کل شوم.»

آرزوی پذیرش در دانشگاه و حفظ کل قرآن

آرزوها و خواسته های زینب به همین جا ختم نمی شود و او حالا شوق پذیرش در دانشگاه و ادامه تحصیل دارد. « ادبیات وعربی را خیلی دوست دارم. عربی را به خاطر قرآن و ادبیات را به خاطر شعر. اما با این وجود، دوست دارم در رشته ای ادامه تحصیل دهم که متناسب با شرایط من بوده و برای آینده شغلی‌ام هم مناسب باشد.»اشاره ای به زن همراهش کرده و می گوید.« این روزها برخی کارهایم را به صورت مستقل انجام می دهم حتی امروزبرای مسابقات قرآنی بهزیستی استان هم تنها به تبریز آمده ام. اما خوشبختانه دوستان خوبی دارم که همواره کنارم هستند. دوستم هم یکی از فعالان موسسه نابینایان بصیر تبریز است که امروز با من همراه شده است.»دوست ندارم با سوالات بیشترم، اذیتش کنم چرا که معلوم است که همین میزان صحبت کردن هم خسته‌اش می کند. به قول خودش، « از اثرات اشعه هاست». بلاخره از زینب خداحافظی می کنم و او را با دنیایی نادیدنی اما پر از امید، تنها می گذارم.

کد خبر 118991

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 0 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد