۳| چهلمین سالگرد دفاع مقدس گرامی باد

داستانی از شهید بابایی به روایت همسر

یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد .خودش وقتی خانه بود، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشت خرید بیرون را من بکنم. برگشتنی چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم(( این ها چیه گرفتی ؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان ؟)) گفت ((چه فرقی می کند ، بالام جان ؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند. ))

پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود . میوه خوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و این ها اصلا نمی خورد . می گفتم ((بخور، قوت داره.)) می گفت: ((قوت را می خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید. )) صدایش را عوض می کرد و می گفت: ((مگر تو من را نشناختی زن ؟)) همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد ، برمی داشت و در دستش می چرخاند و نگاهشان می کرد . می گفت ((سبحان الله .)) تا کلی نگاهشان نمی کرد، نمی خورد.

کد خبر 23391

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 12 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد