۵۲ سال زندگی روی یک پا

همه چیز از یک حادثه شروع شد، حادثه ای که اگرچه کوچک بود ولی بزرگی و تاثیر خود را آنچنان در زندگیم گذاشت که با وجود گذشت سالها هنوز آنرا در ذهنم مرور می کنم.

من فرزند اول خانواده بودم، بچه اول و عزیز مادر و پدر، همه به من محبت ویژه ای داشتند، کودکی شیطان که با وجود اینکه پنج ساله بودم ولی به گفته اطرافیان به اندازه چند بچه شیطنت داشتم.

آنقدر پر شور و هیجان اما شیطان بودم که به گفته مادر خدا بیامرزم از دیوار راست بالا می رفتم و به هیچ جا بند نمی شدم، از صبح اول وقت بازی و شیطنت من شروع می شد و تا شب که از خستگی بیهوش می شدم ادامه داشت.

داستان معلولیتم از یک زمین خوردن در بازی شروع شد، همزمان که زمین خوردم، به مچ پایم فشار سنگینی وارد شد و شدت درد پایم چند برابر!

سال ۴۶ بود، در یکی از روستاهای صالح آباد از توابع شهرستان مرزی مهران زندگی می کردیم و بخاطر محدودیت امکانات درمانی و بهداشتی مرا نزد یکی از اهالی روستا که به اصطلاح عامیانه شکسته بند محلی به او می گفتند، بردند و او هم پایم را با دو تکه چوب و پارچه محکمی بست و از من خواست آنرا مدتی ثابت نگه دارم و فشاری به آن نیاورم.

متاسفانه بعد از گذشت یکماه پایم بجای ظاهر شدن علایم بهبودی سیاه شد و این سیاهی خیلی سریع تا نزدیک زانویم پیش رفت، با همراهی پدر و مادرم به یکی از پزشکان استان های همجوار مراجعه که متاسفانه تشخیص آنها قطع شدن کامل پای راستم بود.

این داستان تلخ اما واقعی را سمیر پویا از معلولان ایلامی می گوید که با وجود اینکه ۵۲ سال از آن ماجرا گذشته ولی جزء به جزء آنرا بخاطر دارد.

در اوج شیطنت و شور و هیجان کودکی با یک پای قطع شده زمین گیر شدم، از یک کودک شاد که به قول مادر خدا بیامرزم از صبح تا شب بیرون بودم و انواع فعالیت از گل بازی گرفته تا فوتبال و صدها شیطنت دیگر داشتم و روزی چند مرتبه مجبور به شستن لباسهایم بود، به کودکی افسرده تبدیل شدم.

باور اینکه پایت را از دست بدهی برای کودک پنج ساله ای مثل من با آن همه شور و نشاط آنقدر سخت بود که بیشتر مواقع احساس می کردم در رویا هستم، در ذهن روزهایی را مرور می کردم که با بچه ها فوتبال بازی می کردیم و وقتی گل می زدم همه اسم مرا فریاد و برایم کف می زدند.

هر ثانیه از زندگی برایم دردآور بود، هر ساعت آن برایم به اندازه یکماه می گذشت و هر روز به اندازه یکسال، آنقدر روزهای زندگی برایم تکراری و زجرآور شده بود که حوصله هیچکسی را نداشتم.

به یک کودک منزوی و گوشه گیر و خانه نشین تبدیل شده بودم تا اینکه یک روز که مثل همیشه در خانه بودم توپ فوتبال بچه هایی که در کوچه ما بازی می کردند به حیاط خانه مان افتاد و من آنرا برداشتم و با سختی خودم را به در خانه رساندم و  به بچه ها تحویل دادم.

آن روز بچه های کوچه از من خواستند با آنها بازی کنم، من هفت ساله شده بودم و در این مدت ۲ سال خانه نشین بودم و علیرغم میل باطنی به اجبار مادر و پدرم با آنها گاهی بیرون می رفتم، دیدن توپ فوتبال و سر و صدای بچه ها تمام خاطرات گذشته را برایم تداعی کرد، همیشه گلزن تیم بودم و بچه ها مرا تشویق می کردند، بدون اینکه فکر کنم پیشنهاد آنها را قبول کردم و با عصای زیر بغل چون نمی توانستم زیاد راه بروم مرا دروازه گذاشتند.

اولین توپی را که به سمتم آمد با عصا مانع آمدن آن به دروازه شدم و همین کار باعث شد یکی از عصاهایم بشکند و ادامه بازی با یک عصا ادامه دادم.

آن روز بازی با بچه ها را با یک عصا ادامه دادم و همین اتفاق موجب شد دیگر با یک عصا راه بروم و همین مساله اندکی از محدودیتهایم را کاست.

او ادامه می دهد: کم کم روحیه از دست رفته ام رو به بهبودی پیش رفت، وارد مدرسه شدم، به علت علاقه زیادی که به درس داشتم از دانش آموزان ممتاز مدرسه بودم و شاگرد اول و در کنار تحصیل ورزش فوتبالم را هم با یک عصا ادامه می دادم.

کم کم وارد ورزش کوهنوردی شدم و در هنگام بالا رفتن از کوه همیشه از مابقی دوستانم جلوتر بودم، آنقدر به ورزش علاقه داشتم که با وجود داشتن تنها یک پا ولی هر ۲ رشته کوهنوردی و فوتبال را ادامه می دادم.

سال ۶۱ بود که تازه دیپلم گرفته بودم و به عنوان حسابدار در بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی فعالیتم را آغاز و بعد از چند سال در جهاد سازندگی ادامه و در نهایت از بهمن ماه ۷۷ تاکنون در بهزیستی به عنوان حسابدار فعالیت دارم.

وی از تجربه ها و خاطرات شیرین معلولیتش می گوید که از این وضعیت در دوره جنگ تحمیلی به عنوان تجربه ای برای آموزش به مجروحان جنگی و جانبازان استفاده کرده است.

وی می گوید: با رایزنی بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داوطلب خدمت رسانی در جنگ شدم که به آنها پیشنهاد دادم در کنار سرکشی از خانواده های رزمندگان اسلام به افرادی که مجروح جنگی هستند و جانباز شده آموزش راه رفتن و کارهای شخصی که تجربه اش را داشتم را بدهم.

وی در طول سال های ۶۱ تا ۶۵  داوطلبانه به منازل جانبازان جنگی می رفته و نحوه انجام کارهای مختلف از راه رفتن گرفته، نشستن و برخواستن، لباس پوشیدن و ... را به جانبازان جنگ آموزش داده است. 

سمیر پویا سال ۶۸ ازدواج می کند که حاصل آن ۲ دختر و یک پسر است و همچنان ورزش های مورد علاقه اش را ادامه می دهد.

به گفته او هیچ خلا در زندگی احساس نکرده و تاکنون موقعیتی برایش پیش نیامده که نقص عضو مانع رسیدن به خواسته هایش باشد و کمبودی را احساس کند.

پویا با وجود اینکه ۳۴ سال است کار حسابداری می کند، ولی علاوه بر کار اداری مهارت کافی در برق کاری، تعمیر وسایل خانگی و ... داشته و تمام کارهای ساختمانی و ریزه کاری های منزلشان را به تنهایی انجام می دهد.

به گفته سمیر، هیچ آرزویی ندارد که محقق نشده باشد و تاکنون آنگونه زندگی کرده تا به ترحم نیازی نداشته باشد سعی داشته مثل سایر مردم زندگیش را بصورت روال عادی پیش ببرد.

سمیر پویا یکی از ۱۴ هزار معلول ایلامی است که با وجود نقض عضو ولی سعی کرده بین مردم باشد، معلولیتش او را محدود نکند و از ۵۷ سال زندگی، ۵۲ سال آنرا روی یک پا گذرانده است.

۹ تا ۱۵ آذرماه به عنوان هفته جهانی معلولان نامگذاری شده است.

گزارش: آزاده خرم

کد خبر 11061

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 8 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد